ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

ملیکا جان راه افتادنت مبارک عزیزم

7 ،8 روزی از روزی که راه افتادی میگذره حالا دیگه 15 تا 20 قدم طی میکنی و ما با افتخار به شما نگاه میکنیم.  بابا جون با دیدن دختر نازش که با ذوق و شوق این ور و اونور میره احساس  غرور میکنه این رو به راحتی میشه از چشماش خوند.. اما میخوام از امروز بنویسم از روزی که دختر عزیزتر از جانم زد زیر گوش مامانش اونم تو جمع خونه عزیز فهیما. اولش فکر کرددیم اشتباهی شده و داری شوخی میکنی اما بار دوم تکرار کردی ... باورم نمیشد ، دستت رو گرفتم اما شما با اون دستت دوباره زدی به صورتم... تازه فهمیدم چرا خدا انقدر  احترام به والدین رو به انسانها تذکر داد... عزیزم با اینکه در آستانه 11 ماهگی به سر میبری و هنوز خیلی کوچولویی ،...
30 آذر 1390

دخترم راه میره.....

عزیز دلم امروز که مامانی به دانشگاه رفته بود شما خونه عزیز فهیما بودید . وقتی آمدم بعد از نیم ساعت دیدم دو سه قدم با خوشحالی برداشتی... عزیز فهیما میگفت:امروز چند بار این حرکت رو انجام دادی ،خیلی خوشحال شدم... حیف که دوربین همراهم نبود عزیزم... بابایی هم اولین باری بود که میدید شما دارید راه میرید و خیلی خیلی خوشحال شد.. از حالا باید بیشتر مواظب دختر گلم باشم.. تازه دیروز که خونه مامانم بودیم ، پله های راهرو رو تند تند بالا رفتی.. منم هواتو داشتم که مبادا زمین بخوری  گلم.. خلاصه اینکه مامان و بابا از پیشرفتهای دختر گلشون حسابی خوشحالن.  
20 آذر 1390

کارهای جدید دخملی..

عزیز دلم  من و بابایی از پیشرفتهات خیلی خوشمون میاد و شاد میشیم. حالادیگه میدونی چشم کجاست . امشب داداشی ها رو صدا کردی  "دادا".. عاشق توپ هستی و تا توپ میبینی میگی  "بوپ" یه عروسک هاپو داری که میرقصه و میخونه وقتی میبینیش اداش رو در میاری و این ور و اونور میشی و میرقصی... وقتی شیر میخوای صورتم رو با دستای نازت میچرخونی طرف خودت تا من رو متوجه خودت کنی بعدش با انگشتای نازت اشاره میکنی و میگی "مم" امشب هندزفری گذاشتیم تو گوشت ، شما هم یه جا خیره شدی و گوش کردی ، معلوم بود خیلی خوشت اومده..     ...
14 آذر 1390

خانمی خودش موهاشو شونه میکنه...

ببعضی وقتها ما از اینکه بچه ها همه چیز رو لمس و درک میکنند غافلیم . مثلا من تقریبا هر روز موهای دخترم رو شونه میکنم ،اما اینکه یک بچه  ده ماهه خودش بخواد این کار رو انجام بده خیلی جالبه . داشتم اتاق خواب خودمون  رو تمیز میکردم ، ملیکا جون  هم تو اتاق خواب سیر میکرد.کنار جعبه برسها نشست ، برس بابایی رو برداشت و به موهاش کشید....... 
9 آذر 1390

ملیکا جون بی سر و صدا بیدار میشه..

صبح وقتی داشتم تو آشپزخونه تدارکات ناهار رو آماده میکردم،دیدم در اتاقت رو باز کردی و تند و تیز به طرف آشپزخونه اومدی ، این بار اولی هست که وقتی بیدار شدی منو صدا نکردی.... هر جا میری قشنگترین اسباب بازی ات تلفنه...،اینجا هم خونه عزیزه و داری با تلفنشون بازی میکنی این لباس رو هم چند روز پیش واست بافتم گلم..   نیوشا جون ساعت 3 ونیم در حالی که شما خواب بودید خداحافظی کرد و به اصفهان رفت عزیزم.. نیوشا خیلی گریه کرد و اصلا دلش نمیخواست از پیشمون بره... تو این یه هفته ای که خاله جون ملیحه و نیوشا جون اینجا بودند بد جوری بهشون عادت کرده بودیم انشاالله هر جا هستند سالم باشند   ...
7 آذر 1390

گل مامان و بابا دو رقمی شد

عزیزم ببخشید که به خاطر میانترمم نشد زودتر بیام و بنویسم که ده ماهت شده . تازه دیروز که بابایی با شما بازی میکرد متوجه شد 7امین مروارید شما تا نصفه در اومده و ما اصلا متوجه این موضوع نشده بودیم... دوشنبه هفته قبل نیوشا جون و خاله با هم اومدند شمال و این روزها رو با نیوشا سپری میکنی.. ...
6 آذر 1390

حسادت

دیروز صبح دختر خاله ملیکا یعنی نیوشا خانم از اصفهان به شمال اومد نیوشا جون تقریبا ٤ سالش شده و خیلی ملیکا رو دوست داره. باورمون نمیشد که ملیکا ی تقریبا ده ماهه ما اینقدر حساس باشه ..... تا من نیوشا رو بغل کردم و قربون صدقه اش رفتم ملیکا جون به نشانه اعتراض صداشو بلند کرد و گریه کرد... وقتی رفتم بغلش کردم ساکت شد.. اما این اتفاق فقط در مورد من صادق نبود ، خاله فاطمه هم که از مدرسه اومد نیوشا رو بغل کرد ، اما انگار اعتراض ملیکا شدیدتر شده بود و دستاش رو به نشانه بغل کردن به طرف فاطمه بلند کرد.... تا شب این لتفاق برای دایی جون محسن و خاله جون مبینا هم اتفاق افتاد........ نمیدونم همهی بچه ها تو این سن این طوری میشن یا فقط ملیکا جون...
2 آذر 1390
1